مهرداد ایرانمهر
خیلی سال است، گفتهای میان مردم ایران دهان به دهان میگردد که، «اگر صفویان مذهبِ شیعه را نیاورده بودند، امروز ملت ایران این بدبختیها را نداشتند!».
در این مجال میخواهیم این دیدگاه را به نقد و بررسی گذارده و ببینیم صفویه دیگر چه باید برای ایران میکردند، که نکردند؟
در همینجا میگوییم که به هیچ روی، در پی تطهیر صفویان و هیچ گروه و فرمانروای دیگری نیستیم. همچنین نمیخواهیم به ارزیابی تاریخشناسانۀ این دوره از تاریخ کشورمان نشسته و یا آنکه آن را بر پایۀ سندهای تاریخی، نقد و بررسی نماییم. بلکه میخواهیم خیلی عامیانه و به زبان ساده، ببینیم اگر صفویه در تاریخ ایران ظهور نمیکردند، امروزه ما و این سرزمین چه وضعی داشتیم؟
بدانگاه که واپسین تخمه از دودۀ کیان، به فریب آن مرزبان خودفروخته و با دستان ناپاک آسیابانی نابخرد، خونش برین خاک ریخته شد؛ و پیروز نیز در چنگال آزمند خاقانان که شاهیهای زر سرخ تیسفون را در دستان دزد تازی خوشرنگ دیده بودند، گرفتار آمد؛ ایران دیگر تا ۸۸۰ سال رنگ دولتی یکپارچه را که هزاران سال از آن برخوردار بود، به خود ندید.
این سدههای تاریک و سیاه، دویست سالِ آغازینش «دو قرن سکوت» نام گرفت و در چنگال خونبار تازیان بیابانگرد و بینامونشان به تباهی گذشت، و سپس نیز هجوم ترکتبارانی که همگی سرسپردۀ خلیفه تازی گشتند، و آنگاه یورش خانمانسوز مغول تا به باز آمدنِ تیمور لنگ، همگی چنان روزگار مردم این خاک را تیره و تار ساخت که دیگر کمتر کسی نام ایران را بر زبان رانده و یا آنکه آن را به یاد میآورد.
اگر نبود شاهنامۀ حکیم بزرگ توس، شاید که دیگر نشانی نیز از نام زیبا و جاودانۀ «ایران» بر جای نمانده، و برای همیشه از یاد و حافظۀ تاریخی این ملت زدوده گشته و به فراموشخانۀ تاریخ سپرده میشد.
اما ناگاه و به مانند همیشۀ تاریخ، دستی پنهان به یاری ایران آمد و کُنشی جانبخش در اردبیلِ همیشه قهرمان پدیدار گشته و زمزمۀ پرطنیناش به زودی سراسر این فلات کهن را در بر گرفت.
آری، و چنین بود که صفویه از دل تاریخ این خاک سر بر آورد.
در آن زمان، در سرزمینهای غربی ایران نیرویی بر سر کار بود که بر پهنهای فرمان میراند بر جای مانده از بیزانس (روم شرقی)، یعنی همان سرزمینی که هزارههای پی در پی زیر نگین فرمانروایی ایران جای داشت. اینها همان عثمانیها بودند که اینک سردمدار و مدعی رهبری جهان اسلام به شمار میآمدند.
عثمانیها دستکم در آن زمان، خود را ترک و ترکتبار نمیخواندند، زیرا هم خط و هم زبان و فرهنگشان «ایرانی» (اما آمیخته به مذهب عربی) بود. ایشان توانسته بودند به جز آسیای خُرد، سرزمینهایی چون میانرودان تا مدیترانه (آسورستان) و بخشی از شمال آفریقا و حتی حجاز را نیز زیر فرمان خویش درآورند؛ ازین رو بر خود فرض میدانستند که امپراطوری نوپایشان را به سوی شرق نیز تا هند گسترش داده و به پیش برند.
اما همانگونه که ایران در طول تاریخ، فداکارانه و همچون کوهی استوار رسالت خویش را مبنی بر پاسداری از دروازههای سترگ آسیا به انجام رسانده و از فزونخواهیهای رومیان برای رسیدن به شرق (هند) و همچنین گسترش فرهنگ عربی به دل آسیا جلوگیری نموده بود؛ اینبار نیز خوابهای رنگین عثمانیان را نقش بر آب کرده و نگذاشت که این نوخاستگان به هدفهای دور و دراز خویش در این باره یعنی گام گذاردن به شرق دست یابند.
این نمیشد، مگر زایش یکی از فرزندان خوشنام ایران به نام «شاه اسماعیل صفوی». این نوجوانشاهِ ۱۴ ساله همچون نیاکان خویش، در ذات خود بر مرزهای ایران بزرگ آگاه بود. او به خوبی میدانست از شرق تا به سند، از جانب غرب تا فرات، از سوی جنوب تا آنسوی آبهای گرم خلیج فارس و دریای عمان، و از شمال تا دشتهای مجاور آرال و نیز اران و فرای کوههای قفقاز همانا مرزهای کهن ایران است که پیشینیان او از ۷-۵ هزار سال پیش بر آن فرمان رانده بودند.
با وجود پا گرفتن صفویه در ایران و ایجاد روند یکپارچگی و بنیانگذاری دوبارۀ دولتی فراگیر پس از ۸۸۰ سال از حملۀ عرب، عثمانی نیز بیکار ننشسته و هر از گاه به دستاندازی بر شهرهای غرب و شمالغرب ایران پرداخته و کشتارهای گستردهای در آن سامان پدید میآورد.
در اینجا، صفویان نیاز میداشتند تا برای پاسداری از کشور، سپاهی سراپا ایرانی پیرامون قزلباشهای ترکزبان خویش پدید آورند تا در برابر فزونخواهیهای سلاطین عثمانی پایداری نموده و تمامیت ارضی کشور را پاس بدارند. اینکار میبایست بر پایۀ بنیانها و انگیزههای میهنگرایانه و درستی بنا میگردید تا رویکرد دفاع در برابر دشمن، در مردم ایران آن روزگار پدید آمده و کارگر افتد.
اما یک مشکلی در کار بود، و آن هم اینکه بسیاری از مردم آن روز ایران، مسلمانِ سنیمذهب بودند. (تا همین ۴۰۰ سال پیش) از سویی نیز همانگونه که گفتیم، خط و زبان و فرهنگ عثمانیان نیز ایرانی (آمیخته به مذهب عربی) بود. بنابراین چنانچه در آن زمان به یک پیشهور ایرانی میگفتی باید در سپاه ایران با دشمن بجنگی، او چنین پرسش میکرد، با کدام دشمن؟؛ و آن هنگام که پاسخ میشنید «عثمانی»، چنین پاسخ میداد که، "ما دین و مذهبمان با ایشان یکی است، و من با برادر دینی خود نمیجنگم!".
غافل از آنکه این برادران دینی(!)، خوابهای شومی برای این سرزمین دیده بودند، که البته عوام از آن بیخبر بوده و درک آن برایشان سخت بود. زیرا در آن زمان، این تنها مردم شهرهای شمالغرب کشور یعنی همین ایرانیان شهری و روستاییِ استانهای کنونی آذربایجان بودند که مزۀ شمشیر و کشتار به دست عثمانیان را از نزدیک چشیده بودند.
همچنین از آنجا که به درازای ۸۸۰ سال (پس از حملۀ اعراب و فروپاشی ایران ساسانی)، حافظۀ تاریخی و مشترک این ملت از کف رفته بود؛ بنابراین بیشتر، باورها و عقاید مذهبی و عواطف خیالی و موهومی چون برادران دینی و مسلمان(!) بود که بر حس ملی و میهنگرایی مردم آن روزگار کشور چربیده و سایه انداخته بود.
اکنون در چنین وضعیتی و همزمان با یورشهای بیامان سپاه عثمانی به شهرها و روستاهای مرزی شمالغرب کشور، چه راهی پیش روی صفویه بود؟
آیا راهش این بود که به عثمانیان بگویند، شما بروید خط و زبان و فرهنگتان را عوض کنید تا با مردم ما یکسان نباشد؟ نه، تنها راه این بود که آنچه ما با ایشان مشترک داشتیم را ناچار از جامعۀ ایرانی بزدایند، تا تودۀ مردم و عوامِ دینگرا، تحریک به یاری سپاه صفوی در دفاع از کشور در برابر دشمن عثمانی گردند. همان مردمی که گفتیم در آن روزگار و پس از ۸۸۰ سال بیدولتی و بیوطنی، دیگر کمتر حس میهنگرایانهای نزد ایشان و در نهادشان بر جای مانده بود.
صفویان ناچار بودند دست به کاری بزنند که بدان شیوه، حس یکپارچگی مذهبی میان ایران و عثمانی از میان برود. یعنی میبایست چارهای میکردند تا اکثریت ایرانیانِ سنّیمذهب، به مذهبی بگرایند که با مذهب تسنّن عثمانی یکسان نباشد.
در آن هنگام تنها گزینۀ پیش رو، همانا رویکرد به مذهب و آیینی بود که دیلمیان و آلبویه از سالها پیش در حفظ آن کوشیده و آن را از زمان شعوبیۀ ایرانی تا بدانگاه زنده نگاه داشته بودند و نیای شاهاسماعیل آن را در مکتب پدرهمسر خویش پذیرا گشته بود، یعنی شیعهگری. اما اینکار آسان نبود؛ زیرا تودۀ مردم آن زمان، مذهبی را که از روزگار یورش تازیان به زور بر گُردهشان سوار شده و پذیرفته بودند، اینک دیگر به زور هم حاضر به ترک و جدا شدن از آن نبودند!
در اینجا بود که صفویه میبایست تصمیمی سرنوشتساز، خطیر و بزرگ میگرفت، که یا ایران را نجات دهند و یا آنکه بایستند و شاهد فروپاشی دوبارۀ ایران آن هم به بهای حفظ عقاید خرافی و بیارزش گروهی عوامِ مذهبزده باشند. بنابراین، ایشان باید به زور هم که شده مردم را از این چاه به در آورده و دستکم در چالهای موقت میانداختند، یعنی مردم را شیعه میکردند.
صفویه این کار را کردند، آگاهانه هم کردند؛ یعنی اینکه ایشان میدانستند دارند چه میکنند، و کردند.
از این زمان بود که دستوری همگانی صادر شد تا مردم ایران به مذهب شیعه درآیند، با همان «هدف خاص سیاسی» که عنوان شد. یعنی ایجاد انگیزه برای ایستادگی و پایداری در برابر مدعیان جهان اسلام که مذهب غالب ایشان، تسنّن بود.
خیلی روشن است بسیار مقاومتها از سوی تودۀ مردم که دلیل و چرایی اینکار را نمیدانستند، و شاید نیازی هم نبود که بدانند، صورت گرفت. ازین رو، و برای در هم شکستن این مقاومتهای جاهلانه، راهی جز توسل به زور حکومتی نبود. بدین سان بود که روی زشت داستان خود را نشان داد و بسیاری به دلیل عدم پذیرش تغییر دین و مذهب، و ایستادگی در برابر این دستور حکومتی جان باختند. بسیاری سنیمذهبان و شماری زرتشتی و جز آن.
پس از این زمان بود که رفتهرفته مذهب بیشتر مردم ایران، در زمان نه چندان درازی به شیعه گرایید. در نتیجه هر خانوادهای که مذهب تشیّع برمیگزید، طبیعی است که فرزندانش نیز شیعهزاده به شمار میآمدند. در این هنگامه بود که سرانجام نیروی شیعی در سپاه ایران صفوی بر سُنیّان چربید و قدرت گرفت؛ تا جایی که صفویه توانستند پس از چند دهه، عثمانی را عقب رانده و نگذارند که خاک ایران به چنگ ایشان بیفتد.
اکنون شاید برخی بیوطنان بگویند، "خب میافتاد که میافتاد، مگر چه میشد؟". راستش را بخواهید، ما حوصلهای برای پاسخ گفتن به این گروه انترناسیونال نداریم. زیرا ایشان همیشه به کار خویش بودهاند و ما نیز که همواره درد و دغدغۀ میهن در سینه داشته و داریم، به کار خویش.
اما در اینجا روی سخنمان با مردم ایران است که، چنانچه در آن برهۀ حساس تاریخی «صفویه» ظهور نمیکرد، امروز دیگر کشور و سرزمینی به نام ایران وجود نداشت که ما بخواهیم نگران باشیم، ای کاش امروز مذهب رسمی کشور شیعه نبود و چیز دیگری بود. تازه در بهترین حالت، هماینک سنّی بودیم!
در اینجا خیلی کوتاه به این نکته میپردازیم که این شیعهگری با ایران چه کرد؟
آزمایشی در فضای مجازی در دسترس کاربران است که در اینجا میخواهیم اشارۀ کوتاهی به آن بکنیم:
دانشمندان ۵ میمون را در اتاقی گذاشتند و یک نردبان و موزی نیز روی آن قرار دادند. طبیعی است که نخست یکی از میمونها برای برداشتن موز اقدام مینمود.
اما همین که یکی از میمونها اینکار را میکرد، دانشمندان شیر دوش آب سردی را که روی سقف تعبیه شده بود، باز کرده و میمونها خیس میشدند. پس از چند بار تکرار، میمونها فهمیدند که نباید برای برداشتن موز به بالای نردبان بروند. بنابراین، از آن پس هر میمونی که وسوسه شده و اقدام به برداشتن موز میکرد، از دست میمونهای دیگر کتک میخورد.
دانشمندان در اینجا یکی از میمونهای اتاق آزمایش را بیرون آورده و میمونی تازه را جایگزین آن کردند. با اینکه دیگر از دوش آب سرد خبری نبود، اما این میمون تازه پس از چند بار کتک خوردن از میمونهای قبلی آزمایش، فهمید که نباید برای برداشتن موز به بالای نردبان برود؛ و بدینگونه او نیز بدون آنکه دلیلش را بداند، این عادت میمونهای دیگر را آموخت.
سپس میمونهای دوم تا پنجم نیز یک به یک جابجا شدند، و اینک 5 میمونی در اتاق بودند که هرگز دوش آب سرد را به هنگام برداشتن موز ندیده و تجربه نکرده بودند؛ اما از آنجا که یک به یک جایگزین میمونهای پیشین شده و کورکورانه عادتِ کتک زدن میمونی که بالای نردبان رفته را از دیگران آموخته بودند، بنابراین ایشان نیز بدون آنکه دلیل کار خود را بدانند، اقدام به کتک زدن میمون خطاکار(!) میکردند.
تصاویر این آزمایش را میتوانید در پیوند زیر ببینید:
http://fruitarian.blogfa.com/post-76.aspx
صفویه در زمانی به صورت آگاهانه و به مقصودی خاص (پاسداری و حفاظت از خاک و کیان میهنمان ایران در برابر سپاه سنیمذهب عثمانی) اقدام به گسترش مذهب شیعه در ایران و جایگزینی آن با مذهب تسنّن نمودند. آن روزگار گذشت و دیگر نیازی به این حربه نبود، زیرا دیگر قدرتی به نام عثمانی وجود نداشت که این دستمایه بخواهد در برابرش به کار آید.
روزگار گذشت و فرزندان آن آدمها، یک به یک جایگزین پدران و مادران خویش گشتند. اما عادت مذهب نو (شیعه) همچنان در ایشان باقی ماند و بدینگونه کمکم دکّانی باز شد تا عدهای شیّاد از آن بهرهها برده و مردم عوام و مقلّدِ از همه جا بیخبر را بدوشند و سرکیسه نمایند.
اکنون شما بگویید، چه کسی را باید سرزنش و نفرین کرد، صفویه یا خودمان را؟
به صفحه تلگرام ما بپیوندید، تاربرگ تاریخ میانه: